عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

پیش ماهگرد دومین سال وصال...

امروز آخرین ماهگرد دومین سال وصال است... وصال که چه عرض کنم!!... آغاز فصلی تازه... 

دو سال پیش در چنین روزی خاطرم نیست کدام یکی از وبلاگ هایم را بروز کردم و با شادی نوشتم "امروز پیش ماهگرد وصال من و تو است!" ... آن روز حتی فکرش را هم نمی کردم دو سال دیگر باز هم دور باشیم... 

درست یک ماه دیگر سالگرد بزرگترین حادثه ی عشقمان را جشن خواهیم گرفت. دلم برای خنده های بی ریا و از اعماق وجودت تنگ شده. دلم برای نگاه هایت... برای هواداری ات تنگ شده... 

خدا... خدا... 

این بهار که بیاید وارد ششمین سال این عشق می شویم... و همچنان دوریم... همچنان دیوارها و جاده ها غوغا می کنند... همچنان منم و غربت این ثانیه ها و جنون این عشق... 

"گناهی ندارد معصوم من"... یادت هست؟ این جمله را بارها در متن هایت برایم نوشتی... حالا امروز من از صبح این جمله را تکرار میکنم: "گناهی ندارد معصوم من... ققنوس وار، قلب پاک و روح بلندش را بارها در آتش سوزانده و دوباره متولد شده... مشکل از روزگار است و خواست خدا! خدا بخواه! چرا نمی خواهی؟! " 

روح و قلبم آزرده است... بالاخره سرطان درماندگی را گرفتم! تنها و پریشانم.. تنهاتر از هر وقت دیگر... هیچ جا، جایی برای من ندارد... این فضا... این روزها... این دقایق... این شهر ... با من غریبه اند... دلم هوای همسرم را میخواهد...دلم آرامش میخواهد...   

خدا صدامو بشنو...

... بغضم می ترکد و چه خوب که از پس مشجر چشمانم به سختی این دنیای پست را میبینم! 

چرا رامین؟ چرا این دنیا برای من و تو جایی نداره؟ چرا من و تو اینقدر تنهاییم؟ چرا هیچکس نمی فهمه داریم چی میکشیم؟ من که چیزی جز آرامش آغوش تو نمی خوام... چرا پیچیدگی های دنیای خودشون رو به من و تو تحمیل میکنن؟ من خسته شدم... من آرامش میخوام... 

خدا می بینی؟ چرا منو اینجوری میخوای؟ چرا خدا؟ چرا؟

نظرات 4 + ارسال نظر
سارا شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ب.ظ http://talangori.blogsky.com

ایشاله همیشه عاشق بمونید و کنار هم باشید

آزی یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:11 ب.ظ

رازقی جونم!!
یادمه یک بار یه جایی خوندم که وقتی کسی توی یه شرایط خاصی هست نریم بهش بگیم"می دونم" تو چه شرایطی هستی!!! چون واقعا نمی تونیم خودمون جای اون بذاریم. ولی فقط خواستم بگم تو که این همه مدت تحمل کردی یکم دیگه تلاش کن. اینقدر شکوه نکن. به روزای قشنگی که در انتظارتون هستن فکر کن گلم!
تنهاییم یعنی چه؟ چی می تونه از این بهتر باشه. شما وقتی همو دارید بقیه رو می خوایید چه کار!
مواظب خودت باش!

لیلی یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ

جواب چراهاتوگرفتی منم خبرکن...
عزیزم انشاا...سال دیگه کنارهمیدوسومین سالگردوصالوتوخونه ی خودتون یه جشن دونفره میگیرید.

[ بدون نام ] یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ http://www.facebook.com/biia2

رازقی بهتر بود من از آخر وبلاگ میخواندم تا به عمق حرفهایت پی میبردم هرچقدر بیشتر میخوانم با غم هایت بیشتر آشنا میشم الهی غم تو دل مهربونت نمونه و به همه ارزوهایت برسی نمیدونم چی بگم فقط برات دعا میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد